چند سال پیش، اوایل ازدواجمون، مدتی برای یه طرحی ، خونه یکی از اساتید همسر بودیم...
استادمون بود ولی لطف کرده بود و یکی از اتاقهای خونه اش رو، که توی خیاط بود، به ما داده بود تا بتونیم طرح رو با خیال راحت بگذرونیم...
قم بود، از اون خونههای قدیمی بامزه...
۲۰ روز کنارشون زندگی کردیم!
چه دورااان شیرینی بود...
مثل یه خانواده، خانم خونه که دیگه برای ما شد خاله زینب،
و بچههای خانواده، سه تا پسر مودب پشت هم، یکی از یکی گلتر...
یه خونه پر رفت و آمد و با برکت، با غذاهای همیشه ساده.
حالا خبر شنیدم پسر بزرگ خانواده ازدواج کرده،
چقدرررر ذوق کردم :)))
انگار برادر خودم بوده...
اون مدتی که اونجا بودم ، همه اعضای خانواده شیفته حضور یک دختر بودن ، از خود استاد گرفته تا سیدمهدی ۱۱ ساله... خاله زینب هم حسابی خوشحال بود که یه مدته دختردار شده ، البته لطف داشتن واقعا. من هم محض حضور یه عنصر مونث، سعی میکردم برکات زنانگی رو برای مدتی هم شده، بهشون ببخشم.
گاهی وقتها براشون کیک و دسر درست میکردم، چقدرررر ذوق میکردن این بچهها.
آخه کارهای اون خونه پر رفت و آمد انقدر زیاد بود که خانم خونه خیلی کم فرصت میکرد از این کارها بکنه.
خلاصه الان که همسرم گفت پسر ارشدشون ازدواج کرده، یاد چهره بانمکش و ادا اصول های اول جوانیش و خواهر گفتنش افتادم، ذوق زده شدم، خیییلی! :)
اومدم نوشتم که از هیجان سکته نکنم :))) پیاده روی اربعین...
ما را در سایت پیاده روی اربعین دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7misaq213d بازدید : 80 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 17:38